منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

داستان زیبا

دانلود موسیقی جدید

بخش موبایل

بخش کامپیوتر

کد پیشواز

تصاویر

درباره مدیر وبلاگ

طالع بینی

اس ام اس

لینک دوستان

ابزار وبلاگ

خرید لایسنس نود32

عسلی

بیا تو

دانلود بیت رایگان

دمت گرم

سایت تفریحی سرگرمی فوق العاده

چت روم پی ام سی

جم لینک | تبادل لینک رایگان

از اون حرفا

کامیاران کامپیوتر

کسب درآمد اينترنتي ويژه ايرانيان خارج از کشور و ديگر کشورها

ساخت چتروم با دامنه اختصاصی رایگان

e6q+

ourmania

اخبار ایران و جهان

داداش رسول

وسعت اسمان دلتنگی

ندا

تارا

ايران هتل آنلاين

مجله تکنولوژی رپرو

ارنا لایف

طنز

دلگیری(گله)

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متین زواری و آدرس matinzavary.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

متین زواری


لوگوی دوستان


بر چسب ها




روسری رو جلو بکش خواهر

پنج شنبه 21 دی 1391

به به ای خانم قشنگ و ملوس

که قدم می‌زنی به مثل عروس

ای که در پیش آینه با تاپ

کرده‌ای یک دو ساعتی میک آپ

روی اجزای صورتت یک یک

ریمل وسایه و رژ و پن‌کک

شده‌ای – چشم خواهری! – خوشگل

می‌بری از بزرگ و کوچک دل

می شود بند عفت از این ناز

چون کمربند سبز تهران باز!

نگو اصلا که: “ذاتا این مدلم”

خودم این‌کاره‌ام عزیز دلم

من که این قدر خویشتن دارم

باز، دیوانه می‌شوم دارم!

که اگر موجبات ننگی تو

پس چرا این قدر قشنگی تو؟!

خواهرم توی این بریز و بپاش

تا حدودی به فکر ما هم باش

پیش خود فکر کن که مرد غریب

گر ببیند تو را به این ترتیب

از لبش آب راه می‌افتد

طفلکی در گناه می‌افتد

من خودم بی خیال دنیاشم

نه که منظور من خودم باشم

مشکل از سوی جوجه کفترهاست

غصه‌ام معضل جوانترهاست

که به یک جلوه ی زن از مریخ

خل و دیوانه می‌شوند از بیخ

رشته را می‌کنند هی پنبه

بس که ناواردند و بی جنبه

ما که داریم خانه‌ای در بست

_تازه ویلای دوستان هم هست_

غالبا عصرها همانجایم

هفته‌ای یک دو روز تنهایم

الغرض این از این همین دیگر

روسری را جلو بکش خواهر!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: روسری,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:0 بعد از ظهر



زن نگیر

پنج شنبه 21 دی 1391

زن نگیر

 

زن گرفتم شدم اي دوست به دام زن اسير

من گرفتم تو نگير

چه اسيري كه ز دنيا شده ام يكسره سير
من گرفتم تو نگير

بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير
ياد آن روز بخير

زن مرا كرده ميان قفس خانه اسير
من گرفتم تو نگير

ياد آن روز كه آزاد ز غمها بودم
تك و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجير
من گرفتم تو نگير

بودم آن روز من از طايفه دّرد كشان
بودم از جمع خوشان

خوشي از دست برون رفت و شدم لات و فقير
من گرفتم تو نگير

اي مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم

زن مگير ؛ ار نه شودخوابگهت لاي حصير
من گرفتم تو نگير

بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم
مستحق لگدم

چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير
من گرفتم تو نگير

منم نگرفتم نگیر لامصب



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: زن نگیر, قصد ازدواج,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:49 بعد از ظهر



لیلی وفیس بوک

پنج شنبه 21 دی 1391

گویند قدیم ها که لیلی***فیس بوک علاقه داشت خیلی

روزی بنشست پشت لپ تاب***شب تا به سحر به چشم بیخواب

در گوشهءخلوتی و دنجی***بر خویش بساخت او یه پیجی

از نام خودش چوکرد آغاز***حیران بشد و دهان او باز

در فکر بخویش گفت باغم***اکنون به چه اسم ،خویش نامم؟

یا لیلی پارسی و دل خوش***یا خوانده شوم که دخت کورش

یا لیلی سبز، خویش خوانم***تا گویمشان که سبز فامم

وانگاه گذاشت بی ملولی***اسم خودو آنجلینا جولی

پس بر پروفایل خود نظر کرد***در عمق دلش بسی اثر کرد

این گفت: کنون یه عکس خواهم***تا فکر کنند بنده ماهم

از نقشهءمیهن دل انگیز***تا منظره های روح انگیز

تک تک چوبدید بادلی شاد***عکس کمرون دیاز بنهاد

بسیار نوشت غمگنانه***اشعار اصیل عاشقانه

هم شام نوشت ,شعر و هم روز***اشعار و ترانه های پرسوز

بنوشت که :آه زندگانی***تنهام در این دم جوانی

چس ناله بکردو از وفا گفت***از شور وزعشق وازصفا گفت



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: فیس بوک, لیلی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:44 بعد از ظهر



شتر دیدی ندیدی

پنج شنبه 21 دی 1391

شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: شتر دیدی ندیدی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:41 بعد از ظهر



گیر دادن رستم به سهراب

پنج شنبه 21 دی 1391

 

گیر دادن رستم به سهراب

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل*****که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود****دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت*****بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود****که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب*****که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم*****دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست****زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو****به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس*****فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی*****چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم******که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ ­ پیــشم پـــسر*****ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چو امروزیان،وضع من توپ نیست****بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای******پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش*****تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود*****که دور از من اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر*****بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال*****مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم***ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: اقای گیری,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:39 بعد از ظهر



زندگی خائنین

پنج شنبه 21 دی 1391

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: زندگی خائنین, داستان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:33 بعد از ظهر



دو همسفر

پنج شنبه 21 دی 1391


دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند .
خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند . به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .

آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: همسفر, جاده, music, mp3, mp4, سایت ورزش3, ورزشی3, علی هایپر, 1392,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:30 بعد از ظهر



مرد خسیس و طلا هایش

پنج شنبه 21 دی 1391

در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد .



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: مرد خسیس, طلا,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:28 بعد از ظهر



تو هم

پنج شنبه 21 دی 1391

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

 

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: تو هم,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:26 بعد از ظهر



لیوان اب و مشکلات

پنج شنبه 21 دی 1391

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: لیوان اب و مشکلات,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:21 بعد از ظهر



کمی بخندید مقام مال خودمان

پنج شنبه 21 دی 1391

 

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

 

 

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

 

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

 

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کمی بخندید مقام ما خودمان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:59 قبل از ظهر



کوزه

پنج شنبه 21 دی 1391

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کوزه,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:56 قبل از ظهر



مسافرت

پنج شنبه 21 دی 1391

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: مسافرت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:48 قبل از ظهر



میدان ازادی

سه شنبه 19 دی 1391

میدان ازادی



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، ،
:: برچسب‌ها: میدان ازادی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 10:26 بعد از ظهر



ابرو

سه شنبه 19 دی 1391

ابرو



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، ،
:: برچسب‌ها: ابرو,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 9:58 بعد از ظهر



تربت جام

سه شنبه 19 دی 1391

تزبت جام



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، ،
:: برچسب‌ها: تربت جام,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 9:1 بعد از ظهر



طبیعت

سه شنبه 19 دی 1391

طبیعت



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، ،
:: برچسب‌ها: طبیعت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 8:48 بعد از ظهر



تبلت

سه شنبه 19 دی 1391

تبلت



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، ،
:: برچسب‌ها: تبلت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 8:41 بعد از ظهر



درباره



به وبلاگ من خوش آمدید عزیزان
matinzavary@yahoo.com


مطالب پیشین

دانلود LINE: Free Calls & Messages 5.4.0 – تماس و پیامک رایگان ا
دانلود آهنگ جدید آرمین 2AFM به نام آروم یواش
دانلود Telegram 3.1.3 – مسنجر پرطرفدار تلگرام اندروید ! آپدیت
متین
کیومرث
جن!!!!!!!!!
matin
matin
داداشم مرصاد
دانلود اهنگ جاستینا به نام قدم به قدم
دانلود آهنگ محسن لرستانی به نام هم نفس
دانلود اهنگ جدید امید جهان به نام سهیلو
دانلود اهنگ جدید شادمهر عقیلی وابی به نام رویای ما
دانلود اهنگ یاواش یری از رحیم شهریاری
پورشه
دکتر کپی
هایلوکس ماشینی ایمن
تصادف یک پراید با موهاوی در جاده مشهد فریمان
تبلیغاتی
سینما




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by matinzavary