منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

داستان زیبا

دانلود موسیقی جدید

بخش موبایل

بخش کامپیوتر

کد پیشواز

تصاویر

درباره مدیر وبلاگ

طالع بینی

اس ام اس

لینک دوستان

ابزار وبلاگ

خرید لایسنس نود32

عسلی

بیا تو

دانلود بیت رایگان

دمت گرم

سایت تفریحی سرگرمی فوق العاده

چت روم پی ام سی

جم لینک | تبادل لینک رایگان

از اون حرفا

کامیاران کامپیوتر

کسب درآمد اينترنتي ويژه ايرانيان خارج از کشور و ديگر کشورها

ساخت چتروم با دامنه اختصاصی رایگان

e6q+

ourmania

اخبار ایران و جهان

داداش رسول

وسعت اسمان دلتنگی

ندا

تارا

ايران هتل آنلاين

مجله تکنولوژی رپرو

ارنا لایف

طنز

دلگیری(گله)

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متین زواری و آدرس matinzavary.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

متین زواری


لوگوی دوستان


بر چسب ها




تبلیغاتی

شنبه 23 دی 1391

شبا همش به وب خونه می رم من 

سراغ جک وطنزونه می رم من 

توو این وب خونه ها همیشه هردم 

به دنبال وب خودم می گردم ! 

وبم اپ شده 

زیباش می کنم من 

کسی سر نزنه 

وای به حا لش 

دو تاش می کنم من !! 

تو که قدر کامنتو ندونستی

 

می شد خسیس نمونی نتونستی

 

گمون نکن تو وبلاگت اسیرم 

دیگه لینکمو از تو پس می گیرم 

وبم اپ شده

 

هی فاش می کنم من 

کسی سر نزنه 

وای به حالش 

افشاش می کنم من..



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: تبلیغاتی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:7 قبل از ظهر



سینما

شنبه 23 دی 1391

سینما

پریشبا قرار بودش با هم بریم یه جای خیط!

یه جا که حتما اولش باید می دادی یک بلیط

پریشبا قرار بودش که باز به یاد قدیما

یک کیلو تخمه بخریم با هم بریم به سینما

جواد می گفت که زود بریم اون طرفا رابندونه

یه فیلمی هم باید بریم که خوب ما رو بخندونه

یه فیلم خنده داری که دشمن درد و غم باشه

یا اکبر عبدی باشه یا رضا شفیعی جم باشه!

غلام می گفت یه فیلم بریم که توش بزن بزن باشه!

یا رزمی و بکش بکش یا جنگ تن به تن باشه

من عاشق بروسلی و کلهء جمشید آریام!

بریم یه فیلم اکشنی اگر می خواین منم بیام

حسن می گفت که بی خیال جمشید آریا کیه؟

َاول و آخر همه فقط امین حیائیه!

جواد می گفت که بچه ها وقتی یه فیلم داره فروش

که مهناز افشار هم باشه یا اینکه گلزار باشه توش!

خلاصه دعوا شد واسه اینکه کدوم فیلمو بریم

غلام می زد به مرتضی جواد تو کلهء کریم!

پریشبا تا نصفه شب بادمجونایی کاشتیم ها!

ما خودمون تو کوچمون فیلم و سیانسی داشتیم ها !



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: سینما,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:2 قبل از ظهر



خواستگاری خر

شنبه 23 دی 1391

خری آمد بسوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش

برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری

خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان

ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان چون نیست مشکل

خر از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سیاهت

خر همسایه را عاشق شدم من به زیبائی نباشد مثل او زن

بگفت مادر برو پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن

به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه

دو تا پالان خریدند پای عقدش یه افسار طلا با پول نقدش

خریداری نمودند یک طویله همانطوری که رسم است در قبیله

خر عاقد کناب خود گشائید وصال عقد ایشان را نمائید

دوشیزه خر خانم آیا رضائی به عقد این خر خوش تیپ در آیی

یکی از حاضرین گفتا به خنده عروس خانم به گل چیدن برفته

برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید

خران عرعر کنان شادی نمودند یونجه کام خود شیرین نمودند

به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: خواستگاری خر,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:59 قبل از ظهر



جنگل

جمعه 22 دی 1391

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

 

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

 روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

 

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا 

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران 

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: جنگل, تفریح,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 4:24 بعد از ظهر



یک و نیم کابین

جمعه 22 دی 1391

1و نیم کابین



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: یک و نیم کابین, غول,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 4:18 بعد از ظهر



کارمندان بانک

پنج شنبه 21 دی 1391

اگر چه نزد مردم ناشناسم
همیشه با مدیران در تماسم

گهی در خودروی ایشان سوارم
گهی در دفتر ایشان پلاسم

کنون از لطف ایشان جا گرفته
هزاران بانک در جیب لباسم

منم اِندِ نبوغ اقتصادی
همه ماتند از هوش و حواسم

نه از این دزدکان آفتابه
که در شغل شریفم باکلاسم

بگیرم وام های اختصاصی
ز سوی دوستان حق شناسم

“چگونه شکر این نعمت گزارم”
مگر “نقداً” عیان گردد سپاسم

به لطف این عزیزان پشت گرمم
به کلّی فارغ از بیم و هراسم

بسوزاند دماغ حاسدان را
اگر مهر خروج آید به “پاس”ام

بزن سکه ز تصویر من ای بانک!
که بنده قهرمان اختلاسم…



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کارمندان بانک,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:22 بعد از ظهر



شبهای امتحان

پنج شنبه 21 دی 1391

بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود

این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟!

مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده

گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود !

خر به افراط زدم * ، گیج شدم قاط زدم

قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود !

استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان

دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود !

مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه

به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود !

مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست

خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود !

هر چه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او

چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود

رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو

این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود

توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم

خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود !!!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: شبهای امتحان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:18 بعد از ظهر



فالنامه حافظ

پنج شنبه 21 دی 1391

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس/ دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

گفتم: سلام حافظ گفتا علیک جانم / گفتم: کجا روی؟ گفت والله خود ندانم

گفتم: بگیر فالی گفتا نمانده حالی / گفتم: چگونه‌ای؟ گفت در بند بی خیالی

گفتم: که تازه تازه شعر وغزل چه داری ؟ / گفتا: که می‌سرایم شعر سپید باری

گفتم: ز دولت عشق گفتا که : کودتا شد / گفتم: رقیب! گفتا: او نیز کله پا شد

گفتم: کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟ / گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز؟ / گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو زمویش گفتا که مش نموده / گفتم: بگو ز یارش گفتا ولش نموده

گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟ / گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ / گفتا: خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم: بگو زساقی حالا شده چه کاره؟ / گفتا: شدست منشی در دفتر اداره

گفتم: بگو ز زاهد آن رهنمای منزل / گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‌ها / گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بگو ز محمل یا از کجاوه یادی / گفتا: پژو، دوو، بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم که: قاصدت کو آن باد صبح شرقی / گفتا: که جای خود را داده به فاکس برقی

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره / گفتا: به جای هدهد، دیش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟ / گفتا: بلوکه کرده دیروز یا پریروز
گفتم: بگو ز مشک آهوی دشت زنگی / گفتا که: ادکلن شد در شیشه‌های رنگی

گفتم: سراغ داری میخانه‌ای حسابی / گفت: آنچه بود از دم گشته کبابی

گفتم: بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان / گفتا: نمی‌هراسی از چوب پاسبانان
گفتم: شراب نابی تو دست و پا نداری؟ / گفتا: که جاش دارم وافور با نگاری

گفتم: بلند بوده موی تو آن زمان‌ها / گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم: شما و زندان حافظ مارو گرفتی؟ / گفتا: ندیده بودم هالو به این خرفتی!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: حافظ, فال,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:15 بعد از ظهر



مد شده این روز ها پز میدهیم..

پنج شنبه 21 دی 1391

 

پیش هر کس، هر کجا پز می دهیم

جمعمان هر وقت کامل می شود

یا که می لافیم؛ یا پز می دهیم

کار ما اصلا همین پز دادن است

خوب و خوشحالیم تا پز می دهیم

واقعا خیلی سبک تر می شویم

چون که ریلکس و رها پز می دهیم

هیچ فرقی هم ندارد جای آن

در عروسی یا عزا پز می دهیم

چهره هامان ناز و خوشگل می شود

بس که با ناز و ادا پز می دهیم

یک نفس در خواستگاری هایمان

از سر صدق و صفا پز می دهیم

با نماز و روزه و اعمال هم

دور از چشم خدا پز می دهیم

با قیافه، لنز، مو، گوشی، لباس

روسری، عینک، طلا پز می دهیم

با عمو ها، عمه ها، هر کس که شد

دوست، فامیل، آشنا پز می دهیم

خال کوبی می کنیم ابروی خود

تازه آن هم تا به تا پز می دهیم

می خریم از بوفه ی دانشکده

کیک با کوکا کولا پز می دهیم

کاش این پزها کمی معقول بود

گاه خیلی نابجا پز می دهیم

خانعمومان برج دارد در ونک

ما ته یک روستا پز می دهیم

عمه ی داماد ما هر وقت که

می رود اسپانیا پز می دهیم

خاله رعنا رفته ویلای شمال

بعد ما در این هوا، پز می دهیم

سوپر استار است دختر عمه مان

او خودش نه بلکه ما پز می دهیم

در اتاق سی سی یو، زیر سرم

یا که در حال کما پز می دهیم

در خیابان، با لباس و کیف و کفش

با مگان و زانتیا پز می دهیم

این درست، اما نمی دانم به چی

توی استخر و سونا پز می دهیم

توی مهمانی که غوغا می کنیم

چون که با هم همصدا پز می دهیم

دائماً با امتیاز این و آن

مد شده این روزها پز می دهیم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: پز میدهی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:14 بعد از ظهر



بنزین..

پنج شنبه 21 دی 1391

بنزین رود ز دستم صاحب دلان خدا را

بنزین دهیم اینک پنهان ، نه آشکارا

در این شب سیاهم گم گشته کارت بنزین

یا رب چه سان توان رفت تا بیت خاله سارا

در جایگاه بنزین گالن به دست زین پس

بنزین کنم گدایی تاوان این خطا را

ای مردمان که باشد سهمیه تان فراوان

بهر خدا نمایید با همچو من مدارا

در نیمه راه و بیراه ای بر اتول سواران

با یک دو لیتر بنزین یاری کنید ما را

بنزین انیس ما بود ، یار شفیق ما بود

دیگر به خواب ببینیم دیدار آشنا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

بنزین مده تو ارزان لیکن ستارگان را

رندی ز عمه پرسید بنزین کجاست آزاد

گفتا به رند عمه اش در بلخ یا بخارا

گفتند داده دولت سهمیه ایی فراوان

مردان مجلس و آن رندان پارسا را

در کوی مجلس ای داد ما را گذر ندادند

یا رب چه سان توان داد تغییر این قضا را

دیدم به خواب خوش دوش یک هاتفی که میگفت

از روی پند و اندرز درویش بینوا را

بنزین صدتومن را مفروش کم ز پانصد

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

بنزین لیتری پانصد هر کو شنید گفتا

اینک سزای آن کو کفران کند خدا را

در این زمانه دیگر ماشین اثر ندارد

ماشین کنون برابر با خار و سنگ خارا

جانا دگر نمانده بنزین به باک چهره(*)

ای یار مانده در راه معذور بدار ما را



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: بنزین, , ,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:12 بعد از ظهر



دو بیتی

پنج شنبه 21 دی 1391

الا دختر که موی بور داری/ ز دختر بودنت منظور داری
بیا تا جزوه‌ای از هم بگیریم/ شنیدم مثل من کنکور داری
***
الا دختر که موهای تو بوره/ گمونم روسری‌ت از جنس توره
خودت باربی‌تر از بالابلندان/ چرا داداشت این‌قد لندهوره
***
الا دختر که استقلال داری/ نظرگاهی پرنسیپال داری
برای دیگران شهد و مربا/ به ما چون می‌رسی تبخال داری
***
الا دختر که تیپت تیپ روزه/ دو چشم روشنت گیتی‌فروزه
ادت کردم، ردم کردی، چرا پس؟/ الهی هارد لپ‌تاپت بسوزه
***
الا دختر که دل پیشت اسیره/ وصالت آرزوی این حقیره
اگرچه خونه و ماشین ندارم/ دوبیتی‌هایم اما بی‌نظیره
***
الا دختر که میک‌آپت غلیظه/ ببینم ناخنت رو، وای چه تیزه
به چشم خواهری پشتم بخارون/ محبت کن، اگه دستت تمیزه
***
دراز گیسوانت چون کمنده/ جمالت رشک گلراز هلنده
بیا پایین، خیالم را نپیچون/ الا دختر که مضمونت بلنده



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: دو بیتی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:10 بعد از ظهر



گرانی

پنج شنبه 21 دی 1391

دارم از نرخ گزافش گله چندان که مپرس

که چنان زو شده‌ام بى سر و سامان که مپرس

تا زدم هر چه پس‌انداز خودم را به دلار

اُفت کرد آنقدَر این قیمت تومان که مپرس

کس به امید کذا آنچه که کردم مکناد!

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

هر کجا مى‌روم امروز، که چیزى بخرم

تازه ! اجناس گران نیست ز ارزان که مپرس

گر چه باید بشود ایشان ، شرمنده من

خجلتى مى‌کشم از صاحب دکّان که مپرس

قیمت آب، گران بود ، گران‌تر هم شد

چه بگویم به تو ! از گندم و از نان که مپرس

آخر سال شد و رفتم و پیدا کردم

خانه‌اى کوچک و تاریک، بدان سان که مپرس

روى موکت که نشستیم ، گذشت از نظرم

خاطرات خوشى از قالى کرمان که مپرس

تا در اینجا دلمان خوش به شکرخندِ لبى ست

با لب چون شکر، از قند فریمان که مپرس!

مولوى هم که خدا روحش را شاد کند!

آنچنان داشت غم قند فراوان که مپرس

فقر از در نرسیده، سر شب، تا دم صبح

آنچنان مى‌رود از پنجره ایمان که مپرس

بود اگر داخل فردوسى و صرّافى بود!

از زیاد و کم آن کنج خیابان که مپرس

حافظ از گوشه میدان به سلامت بگذر

نیست انصاف در این قوم ز وجدان که مپرس

سر هر کوچه ندیدید چه بلوایى بود!

هر یکى عربده‌اى، این که مبین، آن که مپرس

سینماى وطنى چیست؟! همان جا که در آن

آنقدَر سوژه شد این چاقوى زنجان که مپرس!

گفت: دولت چه براى من و تو…؟!گفتم: هیس!

چون سر سبز ندارم، تو هم الان که مپرس

گر چه اینجا خطرى نیست ولى شرط ادب

مى‌کند حکم ! بیا این ور و از آن ور میدان که مپرس!

شعرم این بار پریشان شده پا تا به سرش

تو در این معرکه از وزن پریشان که مپرس!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: گرانی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:6 بعد از ظهر



پسران ترشیده!!

پنج شنبه 21 دی 1391

پسری با پدرش در رختخواب
درد ودل میکرد با چشمی پر آب

گفت: بابا حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست

گوی چه خاکی را بریزم توی سر
روی دستت باد کردم ای پدر

سن من از ۲۶ افزون شده
دل میان سینه غرق خون شده

هیچکس لیلای این مجنون نشد
همسری از بهر من مفتون نشد

غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته

پدرش چون حرف هایش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت

پسرم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن
این همه دختر یکی را تور کن

گفت آن دم :پدر محبوب من
ای رفیق مهربان و خوب من

گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و چشم پاکم هر کجا

کی نگاهی می کنم بر دختران
مغز خر خوردم مگر چون دیگران؟

غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با شهین و مهرخ و ایضاً سحر

با سه تا شان رفته بودیم سینما
بگذریم از ما بقیه ماجرا

یک سری ، بر گل پری عاشق شدم
او خرم کرد، وانگهی فارغ شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید

آزیتای حاج قلی اصغر شله
یک زمانی عاشقش گشتم بله

بعد اوهم یار من آن یاس بود
دختری زیبا و پر احساس بود

بعد از این احساسی پر ادعا
شد رفیق من کمی هم المیرا

بعد او هم عاشق مینا شدم
بعد مینا عاشق تینا شدم

بعد تینا عاشق سارا شدم
بعد سارا عاشق لعیا شدم

پدرش آمد میان حرف او
گفت ساکت شو دیگر فتنه جو

گرچه من هم در زمان بی زنی
روز و شب بودم به فکر یک زنی

لیک جز آنکه بداری مادری
دل نمی دادم به هر جور دختری

خاک عالم بر سرت، خیلی بدی
واقعا ً که پوز بابا را زدی



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: پسران ترشیده!!,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:3 بعد از ظهر



روسری رو جلو بکش خواهر

پنج شنبه 21 دی 1391

به به ای خانم قشنگ و ملوس

که قدم می‌زنی به مثل عروس

ای که در پیش آینه با تاپ

کرده‌ای یک دو ساعتی میک آپ

روی اجزای صورتت یک یک

ریمل وسایه و رژ و پن‌کک

شده‌ای – چشم خواهری! – خوشگل

می‌بری از بزرگ و کوچک دل

می شود بند عفت از این ناز

چون کمربند سبز تهران باز!

نگو اصلا که: “ذاتا این مدلم”

خودم این‌کاره‌ام عزیز دلم

من که این قدر خویشتن دارم

باز، دیوانه می‌شوم دارم!

که اگر موجبات ننگی تو

پس چرا این قدر قشنگی تو؟!

خواهرم توی این بریز و بپاش

تا حدودی به فکر ما هم باش

پیش خود فکر کن که مرد غریب

گر ببیند تو را به این ترتیب

از لبش آب راه می‌افتد

طفلکی در گناه می‌افتد

من خودم بی خیال دنیاشم

نه که منظور من خودم باشم

مشکل از سوی جوجه کفترهاست

غصه‌ام معضل جوانترهاست

که به یک جلوه ی زن از مریخ

خل و دیوانه می‌شوند از بیخ

رشته را می‌کنند هی پنبه

بس که ناواردند و بی جنبه

ما که داریم خانه‌ای در بست

_تازه ویلای دوستان هم هست_

غالبا عصرها همانجایم

هفته‌ای یک دو روز تنهایم

الغرض این از این همین دیگر

روسری را جلو بکش خواهر!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: روسری,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 6:0 بعد از ظهر



زن نگیر

پنج شنبه 21 دی 1391

زن نگیر

 

زن گرفتم شدم اي دوست به دام زن اسير

من گرفتم تو نگير

چه اسيري كه ز دنيا شده ام يكسره سير
من گرفتم تو نگير

بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير
ياد آن روز بخير

زن مرا كرده ميان قفس خانه اسير
من گرفتم تو نگير

ياد آن روز كه آزاد ز غمها بودم
تك و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجير
من گرفتم تو نگير

بودم آن روز من از طايفه دّرد كشان
بودم از جمع خوشان

خوشي از دست برون رفت و شدم لات و فقير
من گرفتم تو نگير

اي مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم

زن مگير ؛ ار نه شودخوابگهت لاي حصير
من گرفتم تو نگير

بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم
مستحق لگدم

چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير
من گرفتم تو نگير

منم نگرفتم نگیر لامصب



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: زن نگیر, قصد ازدواج,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:49 بعد از ظهر



لیلی وفیس بوک

پنج شنبه 21 دی 1391

گویند قدیم ها که لیلی***فیس بوک علاقه داشت خیلی

روزی بنشست پشت لپ تاب***شب تا به سحر به چشم بیخواب

در گوشهءخلوتی و دنجی***بر خویش بساخت او یه پیجی

از نام خودش چوکرد آغاز***حیران بشد و دهان او باز

در فکر بخویش گفت باغم***اکنون به چه اسم ،خویش نامم؟

یا لیلی پارسی و دل خوش***یا خوانده شوم که دخت کورش

یا لیلی سبز، خویش خوانم***تا گویمشان که سبز فامم

وانگاه گذاشت بی ملولی***اسم خودو آنجلینا جولی

پس بر پروفایل خود نظر کرد***در عمق دلش بسی اثر کرد

این گفت: کنون یه عکس خواهم***تا فکر کنند بنده ماهم

از نقشهءمیهن دل انگیز***تا منظره های روح انگیز

تک تک چوبدید بادلی شاد***عکس کمرون دیاز بنهاد

بسیار نوشت غمگنانه***اشعار اصیل عاشقانه

هم شام نوشت ,شعر و هم روز***اشعار و ترانه های پرسوز

بنوشت که :آه زندگانی***تنهام در این دم جوانی

چس ناله بکردو از وفا گفت***از شور وزعشق وازصفا گفت



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: فیس بوک, لیلی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:44 بعد از ظهر



شتر دیدی ندیدی

پنج شنبه 21 دی 1391

شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: شتر دیدی ندیدی,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:41 بعد از ظهر



گیر دادن رستم به سهراب

پنج شنبه 21 دی 1391

 

گیر دادن رستم به سهراب

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل*****که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود****دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت*****بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود****که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب*****که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم*****دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست****زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو****به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس*****فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی*****چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم******که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ ­ پیــشم پـــسر*****ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چو امروزیان،وضع من توپ نیست****بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای******پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش*****تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود*****که دور از من اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر*****بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال*****مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم***ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: اقای گیری,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:39 بعد از ظهر



زندگی خائنین

پنج شنبه 21 دی 1391

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: زندگی خائنین, داستان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:33 بعد از ظهر



دو همسفر

پنج شنبه 21 دی 1391


دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند .
خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند . به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .

آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: همسفر, جاده, music, mp3, mp4, سایت ورزش3, ورزشی3, علی هایپر, 1392,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:30 بعد از ظهر



مرد خسیس و طلا هایش

پنج شنبه 21 دی 1391

در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد .



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: مرد خسیس, طلا,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:28 بعد از ظهر



تو هم

پنج شنبه 21 دی 1391

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

 

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: تو هم,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:26 بعد از ظهر



لیوان اب و مشکلات

پنج شنبه 21 دی 1391

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: لیوان اب و مشکلات,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:21 بعد از ظهر



کمی بخندید مقام مال خودمان

پنج شنبه 21 دی 1391

 

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

 

 

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

 

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

 

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کمی بخندید مقام ما خودمان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:59 قبل از ظهر



کوزه

پنج شنبه 21 دی 1391

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کوزه,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:56 قبل از ظهر



مسافرت

پنج شنبه 21 دی 1391

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: مسافرت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:48 قبل از ظهر



متین زواری *این گل ها تقدیم به شما عزیزان*

سه شنبه 1 فروردين 1398

زواریnimaتقدیم به شما عزیزان  به وبلاگ دیگه من هم سر بزنید عزیزان کلیک کنید



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، دانلود موسیقی جدید، بخش موبایل، بخش کامپیوتر، کد پیشواز، تصاویر، درباره مدیر وبلاگ، طالع بینی، اس ام اس، ،
:: برچسب‌ها: نظرات, نظر بدهید, متین زواری, شماره تلفن, گل رز, گل, عکس,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 9:53 بعد از ظهر



شما متوانید درخواست عکس،موزیک،کلیپ و.... دهید

سه شنبه 1 فروردين 1398

برف1  سلام عزیزان شما میتوانید درخواست عکس،موزیک،کلیپ و... دهید فقط کافیه در قسمت نظرات بنویسید متشکر



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، دانلود موسیقی جدید، بخش موبایل، بخش کامپیوتر، کد پیشواز، تصاویر، درباره مدیر وبلاگ، طالع بینی، اس ام اس، ،
:: برچسب‌ها: درخواست اهنگ, درخواست عکس, درخواست کلیپ, متین زواری, درخواست موزیک, داستان, ,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 9:6 بعد از ظهر



قلبی زیبا...

سه شنبه 19 دی 1391

روزی مرد جوانی وسط شهر ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در تمام ان منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر ان وارد نشده بود و همه تایید کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند قلب خود را تعریف میکرد که ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت امد و گفت: قلب تو به زیبایی قلب من نیست، مرد جوان ودیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود قسمت هایی از قلب او برداشته شده وتکه هایی جایگزین ان شده بود و انها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه هایی دندانه دندانه در ان دیده میشد. در بعضی نقاط شیار های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای ان را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیرمرد اشاره کرد و گفت تو حتما شوخی میکنی قلب خود را با قلب من مقایسه کن: قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است. پیرمرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادم، اما چون این دو دو عین هم نبودند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارند که برایم عزیزند: چرا که یاد اور عشق میان دو انسان هستند. بعضی از وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما انها چیزی از قلبشان به من نداده اند اینها همین شیار های عمیق هستند گر چه درد اور هستند اما یاد اور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که انها هم روزی باز گردند و این شیار ها را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر میشد به سمت پیرمرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون اورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد پیرمرد ان را گرفت و در گوشه ای از قلبش جای داد بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد: دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیبا تر بود زیرا عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوز کرده بود...قلب داقون



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: قلب, بهترینها,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 12:27 قبل از ظهر



جلد کتاب..

سه شنبه 19 دی 1391

مردی دختر 3 ساله ای داشت. روزی به خانه امد و دید دختر 3 ساله اش جلد گرانترین کتاب کتاب خانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده مرد عصبانی شد و دختر کوچکش را تنبیه کرد دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید. روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته و میخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد و مرد تازه متوجه شد که امروز تولد اوست و دخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید و جعبه را از او گرفت و باز کرد اما متوجه شد که جعبه پر از خالی است و دوباره مرد عصبانیشد و کودک را تبیه کرد. اما کودک در حالیکه گریه  میکرد گفت:من هزارا هزار بوسه داخل ان جعبه ریخته بودم و تو انها را ندیدی مرد دوباره شرمنده شد و تا پایان عمر جعبه را به همراه داشت و هر وقت انرا باز میکرد به طور معجزه اسایی ارامش میکرد.              



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کتاب داستان, دانلود,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 11:52 قبل از ظهر



دو دوست...

سه شنبه 19 دی 1398

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند، یکی به دیگری سیلی زد، دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت:امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد. انها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند. ناگهان دوست سیلی خورده در حال غرق شدن افتاد اما دوستش او را نجات داد. او بر روی سنگ نوشت:امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد. دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی؟ دوستش پاسخ داد: وقتی دوستی تو را ناراحت میکند باید ان را بر روی شن بنویسی تا باد های بخشش ان را پاک کند ولی وقتی به تو خوبی میکند باید روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی ان را پاک نکند                                      



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: دوست, داستان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 2:8 قبل از ظهر



عشق همه چیز

دو شنبه 18 دی 1391

خانمی 3 پیرمرد جلوی درب خانه اش دید. -شما را نمیشناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل. -اگر همسرتان خانه نیستند،می ایستیم تا ایشان بیایند. همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت:برو داخل دعوتشان کن. بعد از دعوت یکی از انها گفت:ما هر سه با هم وارد نمیشویم. خانم پرسید:چرا؟ یکی از انها در پاسخ گفت:من ثروتم،ان یکی موفقیت،و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود؟ بعد از شنیدن،شوهرش گفت:ثروت را به داخل دعوت کن.شاید خانمان کمی با رونق شود. همسرش در پاسخ گفت:چرا موفقیت نه؟ عروسشان که به صحبت این دو گوش میداد گفت؟چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت میشود. شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن به داخل بیاید، خانم به خارج از خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان انها باشد 2 نفر دیگر نیز به دنبال عشق به راه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم! یکی از انها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت میکردید،2 نفر دیگرمان اینجا میماند، ولی هر جا عشق برود، ما هم او را دنبال میکنم. هر جا عشق باشد موفقیت و ثروت هم هست!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: عشق, موفقیت, ثروت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:13 بعد از ظهر



شایعه..

دو شنبه 18 دی 1391

   شایعه:زنی *شایعه ای* درباره ی همسایه اش را مدام تکرار کرد.در عرض چند روز،همه محل داستان را فهمیدند،شخصی که داستان درباره ی او بود عمیقا ازرده و دلخور شد. بعدا ،زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملااشتباه میکرده،او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید: برای جبران اشتباهش چه میتواند بکند. پیر خردمند گفت:به فروشگاهی برو و مرغی بخر و ان را بکش. سر راه که به خانه می ایی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.)) زن اگر چه تعجب کرد،انچه را به او گفته انجام داد. روز بعد،مرد خردمند گفت:اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی را جمع کن و برای من بیاور. زن،در همان مسیر،به راه افتاد،اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده،پس از ساعتها جستوجو،با تنها سه پر در دست بازگشت خردمند پیر گفت:میبینی؟ انداختن انها اسان اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. *شایعه* نیز چنین است. پراکندش کاری ندارد،اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمیتوانی کاملا ان را جبران کنی..



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: شایعه و تهمت گناهان کبیره,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:39 بعد از ظهر



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره



به وبلاگ من خوش آمدید عزیزان
matinzavary@yahoo.com


مطالب پیشین

دانلود LINE: Free Calls & Messages 5.4.0 – تماس و پیامک رایگان ا
دانلود آهنگ جدید آرمین 2AFM به نام آروم یواش
دانلود Telegram 3.1.3 – مسنجر پرطرفدار تلگرام اندروید ! آپدیت
متین
کیومرث
جن!!!!!!!!!
matin
matin
داداشم مرصاد
دانلود اهنگ جاستینا به نام قدم به قدم
دانلود آهنگ محسن لرستانی به نام هم نفس
دانلود اهنگ جدید امید جهان به نام سهیلو
دانلود اهنگ جدید شادمهر عقیلی وابی به نام رویای ما
دانلود اهنگ یاواش یری از رحیم شهریاری
پورشه
دکتر کپی
هایلوکس ماشینی ایمن
تصادف یک پراید با موهاوی در جاده مشهد فریمان
تبلیغاتی
سینما




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by matinzavary