منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

داستان زیبا

دانلود موسیقی جدید

بخش موبایل

بخش کامپیوتر

کد پیشواز

تصاویر

درباره مدیر وبلاگ

طالع بینی

اس ام اس

لینک دوستان

ابزار وبلاگ

خرید لایسنس نود32

عسلی

بیا تو

دانلود بیت رایگان

دمت گرم

سایت تفریحی سرگرمی فوق العاده

چت روم پی ام سی

جم لینک | تبادل لینک رایگان

از اون حرفا

کامیاران کامپیوتر

کسب درآمد اينترنتي ويژه ايرانيان خارج از کشور و ديگر کشورها

ساخت چتروم با دامنه اختصاصی رایگان

e6q+

ourmania

اخبار ایران و جهان

داداش رسول

وسعت اسمان دلتنگی

ندا

تارا

ايران هتل آنلاين

مجله تکنولوژی رپرو

ارنا لایف

طنز

دلگیری(گله)

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متین زواری و آدرس matinzavary.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

متین زواری


لوگوی دوستان


بر چسب ها




زندگی خائنین

پنج شنبه 21 دی 1391

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: زندگی خائنین, داستان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:33 بعد از ظهر



دو همسفر

پنج شنبه 21 دی 1391


دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند .
خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند . به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .

آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: همسفر, جاده, music, mp3, mp4, سایت ورزش3, ورزشی3, علی هایپر, 1392,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:30 بعد از ظهر



مرد خسیس و طلا هایش

پنج شنبه 21 دی 1391

در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد .



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: مرد خسیس, طلا,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:28 بعد از ظهر



تو هم

پنج شنبه 21 دی 1391

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

 

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: تو هم,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:26 بعد از ظهر



لیوان اب و مشکلات

پنج شنبه 21 دی 1391

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: لیوان اب و مشکلات,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:21 بعد از ظهر



کمی بخندید مقام مال خودمان

پنج شنبه 21 دی 1391

 

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

 

 

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

 

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

 

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

 



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کمی بخندید مقام ما خودمان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:59 قبل از ظهر



کوزه

پنج شنبه 21 دی 1391

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کوزه,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:56 قبل از ظهر



مسافرت

پنج شنبه 21 دی 1391

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: مسافرت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:48 قبل از ظهر



متین زواری *این گل ها تقدیم به شما عزیزان*

سه شنبه 1 فروردين 1398

زواریnimaتقدیم به شما عزیزان  به وبلاگ دیگه من هم سر بزنید عزیزان کلیک کنید



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، دانلود موسیقی جدید، بخش موبایل، بخش کامپیوتر، کد پیشواز، تصاویر، درباره مدیر وبلاگ، طالع بینی، اس ام اس، ،
:: برچسب‌ها: نظرات, نظر بدهید, متین زواری, شماره تلفن, گل رز, گل, عکس,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 9:53 بعد از ظهر



شما متوانید درخواست عکس،موزیک،کلیپ و.... دهید

سه شنبه 1 فروردين 1398

برف1  سلام عزیزان شما میتوانید درخواست عکس،موزیک،کلیپ و... دهید فقط کافیه در قسمت نظرات بنویسید متشکر



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، دانلود موسیقی جدید، بخش موبایل، بخش کامپیوتر، کد پیشواز، تصاویر، درباره مدیر وبلاگ، طالع بینی، اس ام اس، ،
:: برچسب‌ها: درخواست اهنگ, درخواست عکس, درخواست کلیپ, متین زواری, درخواست موزیک, داستان, ,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 9:6 بعد از ظهر



قلبی زیبا...

سه شنبه 19 دی 1391

روزی مرد جوانی وسط شهر ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در تمام ان منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر ان وارد نشده بود و همه تایید کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند قلب خود را تعریف میکرد که ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت امد و گفت: قلب تو به زیبایی قلب من نیست، مرد جوان ودیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود قسمت هایی از قلب او برداشته شده وتکه هایی جایگزین ان شده بود و انها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه هایی دندانه دندانه در ان دیده میشد. در بعضی نقاط شیار های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای ان را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیرمرد اشاره کرد و گفت تو حتما شوخی میکنی قلب خود را با قلب من مقایسه کن: قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است. پیرمرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادم، اما چون این دو دو عین هم نبودند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارند که برایم عزیزند: چرا که یاد اور عشق میان دو انسان هستند. بعضی از وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما انها چیزی از قلبشان به من نداده اند اینها همین شیار های عمیق هستند گر چه درد اور هستند اما یاد اور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که انها هم روزی باز گردند و این شیار ها را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر میشد به سمت پیرمرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون اورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد پیرمرد ان را گرفت و در گوشه ای از قلبش جای داد بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد: دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیبا تر بود زیرا عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوز کرده بود...قلب داقون



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: قلب, بهترینها,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 12:27 قبل از ظهر



جلد کتاب..

سه شنبه 19 دی 1391

مردی دختر 3 ساله ای داشت. روزی به خانه امد و دید دختر 3 ساله اش جلد گرانترین کتاب کتاب خانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده مرد عصبانی شد و دختر کوچکش را تنبیه کرد دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید. روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته و میخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد و مرد تازه متوجه شد که امروز تولد اوست و دخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید و جعبه را از او گرفت و باز کرد اما متوجه شد که جعبه پر از خالی است و دوباره مرد عصبانیشد و کودک را تبیه کرد. اما کودک در حالیکه گریه  میکرد گفت:من هزارا هزار بوسه داخل ان جعبه ریخته بودم و تو انها را ندیدی مرد دوباره شرمنده شد و تا پایان عمر جعبه را به همراه داشت و هر وقت انرا باز میکرد به طور معجزه اسایی ارامش میکرد.              



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: کتاب داستان, دانلود,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 11:52 قبل از ظهر



دو دوست...

سه شنبه 19 دی 1398

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند، یکی به دیگری سیلی زد، دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت:امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد. انها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند. ناگهان دوست سیلی خورده در حال غرق شدن افتاد اما دوستش او را نجات داد. او بر روی سنگ نوشت:امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد. دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی؟ دوستش پاسخ داد: وقتی دوستی تو را ناراحت میکند باید ان را بر روی شن بنویسی تا باد های بخشش ان را پاک کند ولی وقتی به تو خوبی میکند باید روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی ان را پاک نکند                                      



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: دوست, داستان,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 2:8 قبل از ظهر



عشق همه چیز

دو شنبه 18 دی 1391

خانمی 3 پیرمرد جلوی درب خانه اش دید. -شما را نمیشناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل. -اگر همسرتان خانه نیستند،می ایستیم تا ایشان بیایند. همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت:برو داخل دعوتشان کن. بعد از دعوت یکی از انها گفت:ما هر سه با هم وارد نمیشویم. خانم پرسید:چرا؟ یکی از انها در پاسخ گفت:من ثروتم،ان یکی موفقیت،و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود؟ بعد از شنیدن،شوهرش گفت:ثروت را به داخل دعوت کن.شاید خانمان کمی با رونق شود. همسرش در پاسخ گفت:چرا موفقیت نه؟ عروسشان که به صحبت این دو گوش میداد گفت؟چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت میشود. شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن به داخل بیاید، خانم به خارج از خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان انها باشد 2 نفر دیگر نیز به دنبال عشق به راه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم! یکی از انها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت میکردید،2 نفر دیگرمان اینجا میماند، ولی هر جا عشق برود، ما هم او را دنبال میکنم. هر جا عشق باشد موفقیت و ثروت هم هست!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: عشق, موفقیت, ثروت,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 5:13 بعد از ظهر



شایعه..

دو شنبه 18 دی 1391

   شایعه:زنی *شایعه ای* درباره ی همسایه اش را مدام تکرار کرد.در عرض چند روز،همه محل داستان را فهمیدند،شخصی که داستان درباره ی او بود عمیقا ازرده و دلخور شد. بعدا ،زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملااشتباه میکرده،او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید: برای جبران اشتباهش چه میتواند بکند. پیر خردمند گفت:به فروشگاهی برو و مرغی بخر و ان را بکش. سر راه که به خانه می ایی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.)) زن اگر چه تعجب کرد،انچه را به او گفته انجام داد. روز بعد،مرد خردمند گفت:اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی را جمع کن و برای من بیاور. زن،در همان مسیر،به راه افتاد،اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده،پس از ساعتها جستوجو،با تنها سه پر در دست بازگشت خردمند پیر گفت:میبینی؟ انداختن انها اسان اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. *شایعه* نیز چنین است. پراکندش کاری ندارد،اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمیتوانی کاملا ان را جبران کنی..



:: موضوعات مرتبط: داستان زیبا، ،
:: برچسب‌ها: شایعه و تهمت گناهان کبیره,

نوشته شده توسط متین زواری در ساعت 1:39 بعد از ظهر



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره



به وبلاگ من خوش آمدید عزیزان
matinzavary@yahoo.com


مطالب پیشین

دانلود LINE: Free Calls & Messages 5.4.0 – تماس و پیامک رایگان ا
دانلود آهنگ جدید آرمین 2AFM به نام آروم یواش
دانلود Telegram 3.1.3 – مسنجر پرطرفدار تلگرام اندروید ! آپدیت
متین
کیومرث
جن!!!!!!!!!
matin
matin
داداشم مرصاد
دانلود اهنگ جاستینا به نام قدم به قدم
دانلود آهنگ محسن لرستانی به نام هم نفس
دانلود اهنگ جدید امید جهان به نام سهیلو
دانلود اهنگ جدید شادمهر عقیلی وابی به نام رویای ما
دانلود اهنگ یاواش یری از رحیم شهریاری
پورشه
دکتر کپی
هایلوکس ماشینی ایمن
تصادف یک پراید با موهاوی در جاده مشهد فریمان
تبلیغاتی
سینما




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by matinzavary